فرهنگ امروز/ ساره بهروزی:
داستان «بر دیوار کافه» داستانی چندلایه است که شرح و بسط آن تمامی ندارد. داستان با یک راوی اصلی و چندین شخصیت اصلی و فرعی است که در اصل مانند رشتههای حصیری هستند که دایم در هم بافته میشوند. این تنیده شدن توسط استفاده از عناصر واقعی شکل میگیرد که برخاسته از عمیقترین احساسات آدمی است.
نخستین گام نویسنده، انتخاب گذشته یک راوی نظارهگر است. گفتار، لحن، به همراه مکان استقرارش فضایی عاطفی را برای خواننده ایجاد میکند. رنگ و بوی حاکم بر داستان هم از نگاه راوی اصلی و هم شخصیتهایی که روایتهای کوتاهی را برای راوی اصلی بیان میدارند، احساس برانگیز است. تلخیها و ناکامیها و حتی اندوه شخصیتها با لطیفترین ابزار در مکانهایی توصیف میشوند که خواننده از خود میپرسد هدف راوی چیست؟ به نظر یکی از اهداف راوی اصلی جستوجو در بین اهالی هنر و ادبیات است و دیگر اینکه او دنیایی را به تصویر میکشد که در عین لطافت و زیبایی بیرحم و فناپذیر است.
«در جوانی وقتی دانشجو بودم در پاریس کافههایی را دوست داشتم که روی دیوارهای آنها مشتریان در سالهای مختلف یادگاری نوشته بودند... پیرمرد صاحب کافه دوست پدر من بود و هر دو عکاس دوران جنگ بودند... در این کافه همیشه موسیقی موزار شنیده میشد. صاحب کافه در جوانی پیانیست بود و عاشق موزار بود. ص١٠»
بازنمایی عشق در داستان در مکانهایی که طبیعی است، مثل دریا، آسمان، جنگل یا روزهای بارانی و برفی همگی نشان از گستردگی و وسعت بیکران هستند. با اینکه نام هیچیک از شخصیتها و راوی را نمیدانیم اما با بزرگان صاحبنامی در گستره ادبیات، موسیقی، سینما، شعر، داستان و... مواجهیم. نویسنده آگاهانه این پیامد را با شهری چون پاریس برای خواننده ملموس میکند. افراد غالبا پیانو یا ویولنسل مینوازند، موسیقی راخمانیف و موزار را دوست دارند و هریک در گذشته حرفههایی هنرمندانه داشتهاند.
راوی اصلی به سراغ بیست نفر میرود تا از روایت زندگی آنان فیلم تهیه کند. او خود اگرچه تجربیات متفاوتی را گذرانده اما همیشه نظارهگر است. در داستان راوی اول یا اصلی ما را با جهان بیرونی خود آشنا میسازد تا واقعیت او را درک و لمس کنیم از این جهت که تحصیلات، تجربیات در شغل و پیروزی و شکستهایش را تصویر کرده و سپس سراغ کشف و جستوجو میرود. وقتی ماجرای فیلمبرداری را نشان میدهد، ما را به دنیای شاعرانه و محزونی میکشاند. او با انسانهایی همراه میشود که در کشمکش وضعیت درونی و بیرونی هستند. ١- کشمکش متافیزیکی که بین آرزوهای فرد و تقدیر افراد است. ٢- کشمکش اجتماعی که بین افراد و جامعه یا بین نفس منفرد و عرف است. ٣- کشمکش روانی بین نفس دوپاره شده است. اکثریت با این سه کشمکش نمایان میشوند طوری که بعضی روایتها از زبان خود شخصیتها بازنمایی تعلیق در داستان هستند. افرادی که مجموعهای از تواناییهای خود را محدود کرده، به طوری که بعضی توانایی پرداخت هزینه لقمه نانی را ندارند که اصلیترین مایحتاج آدمی برای زنده ماندن است. اما نکته اینجاست که این بازنمایی از دست دادن کار و حرفه و فقر همگی با رهایی بیان میشوند؛ انگار که خودخواسته از بندهایی رها شدهاند تا به نقطه پایان یعنی مرگ برسند. به استثنای دو یا سه نفر همه قرارهای افراد در فضاهای گسترده است در حقیقت اکثر آنان بدون مکان هستند. بهعلاوه اینکه در روایتها درست لحظاتی که خواننده با احساسی ماورایی بر بال خیال شخصیتها پرواز میکند، راوی اصلی با هوشیاری به بازنمایی هرچند کوچک و کوتاه از واقعیت میپردازد طوری که خواننده خیال و واقعیت را همزمان میپذیرد. تکرار این حس اگرچه به جذابیت و کشش داستان افزوده، اما به نظر تقابلی بین درون و بیرون است، درونی که با پدیده هراسانگیز مرگ به تقابل با جهان بیرونی است که با وسعت طبیعیاش زندگی را طلب میکند. گویا یک نوع رهایی برای جاودانه شدن افراد است. «یک روز در باران پاریس در ایستگاه اتوبوس دختری با یک ویولنسل کنارم ایستاده بود. ما ساعتها در انتظار اتوبوس ایستاده بودیم. دختر گفت: دیگر خودت را خسته نکن که مرا پیدا کنی. من روی دیوار کافه نوشته تو را خواندهام امروز روز دیدار من و توست... نمیدانم چرا هنوز زنده هستم. تصمیم داشتم چهرهام را فقط به یک نفر ظاهر کنم. شانس یا بد شانسی تو بود... . ص٤٤»
در جوانی عاشق یک پرستار سیاهپوست شده بود میگفت: «پرستار سیاهپوست ناگهان از کره زمین محو شد؛ فقط عاشق مادرش بود که در تصادف اتومبیل مرد... گفتم: چرا با من خداحافظی نکرد. بعد گفتم مرگ که به سراغ آدم میآید خداحافظی لوس و بیمعنی است. ص١٠١»
به نظر میرسد درونمایه اصلی روایتها و تفکر شخصیتها، غریزه مرگ است، اینکه چطور عاشق کسانی هستند که یا مردهاند یا گم شدهاند و حضور جدی ندارند. سفر و فاصله از شهر پرهیاهویی چون پاریس، تنهایی و انزوای افراد عناصری هستند که حضورشان ویرانگری یا مرگ خود یا معشوق را نشان میدهد. فروید معتقد بود، تمام رفتارهای انسان از بازی پیچیده میان غریزه مرگ و زندگی یا عشق و تنش و کشمکش دایم میان آنها زاده میشود. هدف غریزه زندگی پیوند تکامل و وحدت بخشیدن به ارگانیسم و هدف غریزه مرگ تجزیه و جدا کردن هرگونه رابطه و ویران کردن همهچیز است. پس میتوان اینچنین پنداشت که دوام توسط غریزه زندگی تامین میشود که در زاد و ولد متجلی است. به عقیده او، در درون انسان و در میان نیروهای متضاد مرگ و زندگی کشمکش ابدی وجود دارد. مورد دیگری که در داستان «بر دیوار کافه» با آن روبهرو میشویم، گم شدن عشق یا مرگ معشوق و گاهی هم گم شدن معشوق و دفن عشق است. این دوگانگی از حضور و غیاب است. گاهی معشوق حضور داشته و غایب شده ولی گاهی مثل یک رویا است یعنی در غیاب حضور دارد و این گمگشتگی بین عشق و مرگ به حیرانی مبدل شده است. این عشقهای نافرجام با اندوههایی بزرگ دایم تکرار میشوند. عشق پیچیدهترین نوع رابطه انسانی است، زیرا گاهی این پیچیدگیهای موجود در درون ما فقط در عشق و رابطه آن آشکار میشود، که در تنهایی نشانی از آن نبوده است. نویسنده کاملا به فضای روحی و روانی شخصیتها آگاه است طوری که در برخی موارد به صورت نمادین و سمبلیک حقایقی را با زبان شاعرانه و در دنیای احساسات بیان میکند. مثل زندگی نوازنده فلوت که در قایق است. «... به کنار این دریا آمدم و خانهام این قایق شد. ص ٦٧» باورپذیری در ماجرای اصلی و همچنین ماجراهای فرعی کیفیتی در داستان است که حاصل استفاده از عناصر آشنا و واقعی است به صورتی که گفتار این افراد با جایگاهی که در حال حاضر در جامعه خود داشتهاند مطابقت میکند. سرگردانی این نوازنده با قایقی که روی آب شناور است نشان داده میشود که میگوید: «هر وقت دریا خشک شد عمر من رو به پایان است.» اگر دریا را نمادی از زندگی فرض کنیم، هیچگاه خشک نمیشود پس پناه او به زندگی است زیرا میل به جاودانگی دارد و از سویی او از عشقی که به بیان خودش پیری مرگباری دارد گریخته است، یعنی گریز از مرگ. «اما حالاها دریا و من عمر داریم...»
هریک از روایتها دارای زنجیرهای از عناصر هستند که از بررسی آنها میتوان به ناشناختههای وجودی یا حتی ناشناختههای واقعی و رابطه انسان با خواستههای مهم زندگیاش پی ببریم. شاید در حقیقت همه اینها بازنمایی رازهایی هستند که باید مخفی بماند. «راز مثل نگاتیف است که اگر فاش شود و نور ببیند سیاه و معدوم میشود. ص١٨»
رابطه خانهها با شخصیتها جای بسی تفکر دارد. زندگی در حاشیه شهر در قطار اسقاط شده و بازمانده از جنگ، زندگی روی قایق و سکونت در زیرزمین. بعضی خانهها بر خلاف زیرزمینها، استحکام لازم را در زمین ندارند و برخی دیگر از افراد در باغهای بزرگ و مهم شهر قرار ملاقات میگذارند، انگار که اصلا خانهای وجود ندارد. این محیطهای طبیعی خالق نماد میشوند، یعنی اینکه افراد مکانی که به آن پناه ببرند را ندارند. خانهها نمادی از حمایت افراد در برابر سوز و سرما و برف هستند اما این خانهها پناه گرسنگی و سرما نیستند، خواننده توانایی دورتر رفتن را پیدا میکند، فضاهایی که محصور نیست، در خاک ریشه ندارند و حساس در برابر حوادث طبیعی هستند. اگر صمیمیت شاعرانه بین طبیعت و خلق آدمهایی سرشار از احساس را در نظر بگیریم کمی ملموستر میشود. در لایه دیگر، انسانهای مقاوم را در حالی تصویر میکند که مقاومت درونی ندارند. هریک به گونهای فرو پاشیدهاند. باغ لوکزامبورگ، باغ سیب و زندگی در جنگل همگی دلالت بر وسعت است و شاید بدین گونه شخصیتها، آشفتگی درونی را با وسعت بیرونی مبادله میکنند.
هر چه به پایان روایتها نزدیک میشویم، باید به واقعیت بازگردیم، افراد خانه و آپارتمان دارند اما از بیماریهای جسمی رنج میبرند. کور شدن چشم، تب مداوم، قلب بیمار، ریههای ضعیف. حقیقت دوپارگی درون در بروز بیماریهای جسمانی نمایان میشود. در بیستمین و آخرین روایت، راوی یا آخرین یادگاری چند تفاوت مهم آشکار است. نخست اینکه زن و شوهر هر دو پزشک هستند و به هم عشق میورزند. دوم اینکه زندگی آنها به هراسناکی و دلزدگی ١٩ نفر قبلی نیست. سوم راوی با این زن و شوهر برای ساخت فیلم به مسافرت میرود. اینکه خانم دکتر روانشناس و شاعر و شوهرش جراح قلب است به غیر از مفهوم ظاهری، رابطه دوسویه شعر و روانشناسی را مشخص بیان میکند و شوهر امراض جسمی که مهمترینش قلب است و محل نگهداری احساس را درمان میکند. مراجعین، برای خواننده آشنا هستند. یادگاری بیستم اشاره ظاهری به دیدنیهای دنیا به مکانهای مهم و زیبای جهان و همچنین ایران دارد در حالی که بیان میکند «...یافتن دوستانی که من و تو در عمرمان گم کرده بودیم و تصمیم گرفتهایم...» شاید این گم کردن در عمر حکایت از چیزهای دوستداشتنی وجود آدمی است که حالا برای بازگشتش باید به احساسات متفاوتی رجوع کرد و این متفاوتی با مکانهای مهم در شهرهای با اهمیت تصویر میشوند و در نتیجه هم زن و هم شوهر در عمق آب میروند همان چیزی که فروید از آن تعبیر سفر به ناخودآگاه را دارد. فیلمها ساخته شدند و فیلم بیست موفق بوده، پس از گذشت سالها راوی به کافه میرود. عوض شدن آدمها در کافه نشان از تغییری بزرگ است. به جای پیرمرد که همه او را میشناختند حالا فردی جوان جایگزین شده اما دیواری که مهمترین عنصر در این داستان بوده هم رنگ سفید دارد و هیچ یادگاری روی آن نیست. دیوار سخت و محکم ما را یاد مقاومت و ایستادگی میاندازد. این دیوار مقاوم که واقعی یا نشان واقعیت است لحظات حساسی از زندگی وجودی بیست آدم را در خود نگه داشته بود. واینک با پایان رسیدن داستان دیوار رنگ میشود یعنی گذشتهای که با سفیدی پاک شد.
سخن آخر اینکه در آغاز فیلمبرداری راوی برای مونتاژ، صحنههای بسیاری را نام میبرد اما آخرین صحنه را فیلمبرداری از قبر آلبر کامو ذکر میکند. در آخرین جمله داستان که نقلقول همسرش است، این نکته را برای ما آشکار کرده که چرا راوی نظارهگر بوده، با وجود اشتراکات بسیار با شخصیتها، هیچ تصویر هراسناک و دلخراشی او را تحت تاثیر قرار نمیدهد. همسرم میگفت: «ببین چقدر پسرمان به آلبر کامو شبیه است که تو آن قدر کامو را دوست داری.»
روزنامه اعتماد
نظر شما